مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

پسر یعنی...

پسر یعنی یه اتاق پر از توپ و تفنگ و ماشین  اتاقی پر از رنگهای آبی و سبز و قهوه ای پسر داشتن یعنی کلاه و کفش های اسپرت کوچک یعنی کروات و پاپیون و کت ها و کفش های چرم مردونه سایز کوچک پسر یعنی عاشق موزیک و موسیقی بودن یعنی پسرونه رقصیدن و کلی صداهای پسرونه ی دیگه موقع شنیدن آهنگ و سر و گردن چرخوندن  پسر یعنی رقص هلکوپتری و رپی یعنی عاشق آهنگ های ریتمیک خارجی بودن پسر یعنی یه کمد پر از لباسهای پسرونه و شلوارک و شلوارهای بگی و رپی و لباسهای طرح بن تن و بتمن و انگری برد و باب اسفنجی پسر داشتن یعنی دست نوازش کشیدن محکم رو صورت مادر و گفتن نازززززززززززززززی پسر یعنی تند تند بزنه رو شونه مامان و یک ری...
8 شهريور 1393

روز اول مهد کودک...

  بالاخره اون روزی که ازش بدم میومد رسید دیروز اولین روزی بود که رفتی مهد کودک. میدونم برات خوبه اما یه حس عجیبیه که میدونم همه مادرا موقع گذاشتن بچه هاشون تو مهد کودک دچارش میشن خدا رو شکر خیلی استقبال کردی و از اونجایی که خیلی مستقلی اونجام اذیت نشدی و زود رفتی تو جمع بچه ها. البته دیروز فقط یک ساعت موندی تا چند روز روال همینه تا عادت کنی. امروز مامانی با خاله سپیده زحمت کشیدن و تو رو بردن که 3 ساعت مونده بودی و موقع اومدن دوست نداشتی بیایی امیدوارم همینجوری ادامه بدی و راضی باشی.   البته کلاس آموزشی هم داری که میدونم خیلی خوشت میاد. ژیمناستیک، کلاس زبان، موسیقی و سفال که حتما برات خیلی خوبه. ف...
1 ارديبهشت 1393

هدیه خدا ...

  امروز یه روز خیلی خوب بود یه هدیه تولد خیلی بود وقتی از زبون کودکانه ات شنیدم که با احساس گفتی: ناهید جوووووون مانی جونم خیلی دوستت دارم الهی من قربون زبون شیرینت بشم جوجو  
13 اسفند 1392

مانی جوجو 3 ساله میشود ...

    در دور دستها خدا میان چشمهایت خانه کرده بود،من بی قرار ، منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان ...  طنینِ آواز تو بود که انگار گوشهایم جز تو نمی شنید... خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ! نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی دستهایت که می چرخد و میان دستهایم پنهان می شود ...  خنده هایت که ریش میشوم و عاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود  و من همیشه تو را کم داشته ام... از داشته هایم که دلتنگ میشوم انگار صدای گریه های توست ، تنها نوازشی که...
11 اسفند 1392

عکسهای برفی پسرم ...

این چند روز حسابی برف بازی کردی مانی جوجو روزی که بدنیا اومدی همینجوری برف میومد همه جا سفید شده بود وقتی داشتیم از بیمارستان مرخص میشدیم اصلا نمیشد چشمامونو باز کنیم خیلی خوب بود من عاشق برفم چقدر خوب بود اون شب تو بیمارستان تا صبح برف بارید آرزو میکنم زندگیت مثل برف پاک و سفید باشه عشق کوچولوی من               ...
20 بهمن 1392

مادرانگی ...

  درست زمانی که بین همه ی اگرها و بایدها و چون و چراها مصمم میشی بشینی سر سجاده مهرش و از خدا نام مادر رو التماس کنی ، اون وقته که خدا نعمتش رو ... منتش رو بر سرت تموم میکنه و نام زیبای مادر رو برازنده باقی اسمت می کنه... قصه تنهایی روزهای زندگیت تموم میشه. .. یکی میاد که تو به لطفِ بودنش بهترین حس ها رو تجربه می کنی و به ضمانتش وام مادرانه میگیری...  خودت به میل خودت ، خودتو از دفتر الویت ها داوطلبانه خط میزنی و یه نفر رو  مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی ... درست مثل مادرت یادم بمونه که ؛ همه ی اینا خستگی داره... نگرانی داره ... از خود گذشتگی داره ... این حذف...
20 بهمن 1392

روز نوشت...

این روزا چقدر سرم شلوغه ! البته نه این روزا خیلی وقته که سرم شلوغه برای همین نمیتونم تمرکز کنم و برات بنویسم عشق مامان ، این روزا تو ذهنم ثبت میشه اما خب باید اینجا بذارم که بعدها خودت بخونی واسه عید چند تا اتفاق مهمه که باید با موفقیت تموم بشه از اونجایی که من بدلیل مشغله کاری و شغلم مامان تنبلی هستم و البته شما هم تنبل تر از من که صد البته به بابا جونت رفتی یه کم پروسه ترک پوشک و حرف زدنتون به تاخیر افتاد اینارو مینویسم که بعدا ایشااله وقتی بچه دار شدی و بچه خودتم دیر حرف زد مثل بابات حق به جانب نباشی و نگی به مامانش رفته و این سندی میشه واسه اینکه نتونی زیرش بزنی نه اینکه حرف نزنی اما نمیدونم چرا هر وقت خودت دلت می...
20 بهمن 1392

عروسک ...

همیشه با خودم فکر میکردم ؛ اگه یه روز خواستم ﻣـﺎﻣـﺎﻥ بشم و بچه ام پسر شد ﺑﺮﺍش ﯾﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ : ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻪ ﺟﺎیزه اﺵ ﻣﺎشینه .. ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴﺆﻝ ﻋﺮﻭﺳﮑﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ .... ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴﺆﻝ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺵ ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﺑﻤﻮﻧﻪ ... آخه دوست ندارم مثل بعضی پسرا بشه...!!! ﺍﮔﻪ ﻣﺜﻞبعضی پسرا ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻩ، ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺟﺎیزه اﺵ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻋﺮﻭﺳﮎ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﻨﺪﻩ ،،، ﯾﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ... !!!... ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻠﺪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻨ...
1 دی 1392

بدون شرح...

    مانی و سقاخونه   مانی ،ماشینهاش ،می می دوست داشتنیش و تبلتش     مانی در حال شیطنت تو هتل   مانی و بازی مورد علاقه اش   ...
4 آبان 1392