مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

فعلا خبر خاصی نیست...

سلام جوجو این روزا تازه داره سرم خلوت میشه و بعد از اثاث کشی که تقریبا یک ماه پیش انجام شد داریم به وضعیت عادی برمی گردیم. ماشااله شما هم که با شیطنتهای ویژه ما رو هی سورپرایز میکنی... فعلا که اتفاق خاصی نبوده و همه چی آرومه ... خدا رو شکررررررررررررر     کارتون های مورد علاقه مانی جوجو keloglan      Pepee   ...
15 دی 1391

مادر...

گفتم مادر! ... گفت: جانم گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم ... اما یک بار نگفتم: مادر من خوبم شادم...! همیشه از درد گفتم و از رنج.....!  مادر دوستت دارم ... ...
5 دی 1391

بازم خرابکاری...

این تصویری که هم اکنون مشاهده میکنید یه روزی موبایله مامان بود...!!!!   که توسط مانی جوجو به این روز افتاده...           ...
1 دی 1391

بدون شرح...

من هیچی نمیگم خودتون ببینید: اونی که آقا مانی ترتیبشو داده یه قوطی بزرگ کرم دست و صورت نیوا هست که دیگه الان نیست  . جالبه دقیقا همون روز رفته بودیم سفارش مبل بدیم. خدا رو شکر که مبلای جدید رو نیاورده بودن وگرنه ... هر چند هیچ کاری نمیتونستم بکنم به جز گریه ...   ...
20 آذر 1391

مانی کچل میشود...

خلاصه بعد از کلی مقاومت در مقابل مامانی که از تابستون هی می گفت تا هوا سر نشده ببرین مانی رو کچل کنین که موهاش یه دست بلند بشه ،دوشنبه راضی شدیم که آقا مانی رو ببریم آرایشگاه... یعنی 6/9/91 ساعت 6 بعدازظهر من و نیما با مانی جوجو رفتیم به سوی آرایشگاه. همش نگران بودم که شیطونی کنه یا بترسه اما خدا رو شکر مثل یه پسر خوب نشست روی صندلی و تا آخر از جاش تکون نخورد وقتی آقای آرایشگر ماشین اصلاح رو گذاشتم جلوی سرش و موهاشو تراشید قیافه مانی دیدنی بود  انگار بهت زده شده بود یا بغض داشت خودشم از قیافه اش تعجب کرده بود. هر از گاهی هم یه لبخندی میزد. وااااااااای خدا خیلی با مزه شده وقتی تموم شد یه دست کشید روی سرش برگشت منو...
8 آذر 1391

یک روز بدون مامان...

دیروز یعنی 19 آبان 1391 اولین باری بود که مامان خونه نبود و پدر و پسر تنها بودن. راستش شاید چون هیچ وقت از نیما نخواسته بودم به تنهایی از مانی مراقبت کنه  برای همین اصلااااااااااااا بهش اعتماد نداشتم و هر جا میخواستم برم باید مانی رو میبردم خونه مامانی. دیروز باید میرفتم پیش دوستام و از شانس خوب یا بد مامانی خونه نبود. میخواستم برنامه خودمو کنسل کنم که نیما اصرار کرد برم و اون مانی رو نگه میداره... خلاصه با اینکه اصلا دلم راضی نمیشد ولی خیلی دلم میخواست این شانس رو به نیما بدم تا هم به من ثابت کنه و هم اعتماد به نفسی که من ازش گرفته بودم بدست بیاره. البته یه شرط برام گذاشت اونم این بود که اگه پی پی کنه نمیتونه پوشکشو عوض کنه ....
20 آبان 1391