مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

مامان خوبم دوستت دارم...

  خدایا؛ بالاتر از بهشت سراغ داری ؟!!!! برای مادرم میخواهم...     نمیدونم چجوری میتونم محبت مامان مهربونم رو جبران کنم. خیلی سخته شاید هیچ وقت نتونم چون اونقدر بزرگوار و مهربونه که واقعا من برای جبران ذره ای از خوبیهاش ناتوانم خدایا ازت میخواااااااااااااام بهش سلامتی بدی تا سایه گرم و مهربونش همیشه بالای سرمون باشه. تقریبا یک و سال و نیمه که مسئولیت نگهداری از مانی به عهده مامانه البته خودش اصرار داشت و دلش نمیخواست مانی از کوچیکی بره مهدکودک و از خانواده دور بشه دلش نیومد اونو از خودش دور کنه و با همه زحمات و اذیتهای مانی بازم این مسئولیت رو قبول کرد و من همیشه شرمنده دستای مهربونش...
15 اسفند 1391

عکسهای تولد پسر برفی...

از مهمونای عزیزمون که توی شادی ما کنارمون بودن و بابت کادوهای ارزشمندشون تشکر میکنم مامانی و بابایی خودم مامانی و بابایی نیما خواهرای گلم داداش عزیزتر از جونم عمه نسیم مهربون مامان بزرگ عزیزم عموی خوبم، خانومش و دوقلوهای دوست داشتنیش از اونجایی که مانی جوجو خیلی شیطنت کرد نتونستیم زیاد ازش بگیریم     آخر شب شده، مهمونا رفتن و مانی جوجو از خستگی خوابش برده و البته با کادوهاش   ...
14 اسفند 1391

تولدت مبارک مانی جوجو ...

    چه روز قشنگی بود روز شکفتنش و امروز تکرار اون روز قشنگ خداست... روزی که خدا یکی از بهترین فرشته هاشو به زمین فرستاد،روزی که برای همیشه در ذهنمون حک شده و هیچ گاه فراموشمون نمیشه...                 "روز تولد   مانی  کوچولوی ما"    دوسال پیش در چنین روزی خداوند عشق را به ما هدیه داد ، تا در زمستانی سرد، بهار زندگیمان باشد    مادرانه ای در روز تولد پسرم تقدیم به همه مادران تا عشق آمد ،دردم آسان شد،خدا را شکر! مادر شدم ،او پاره ی جان شد،خدا را شکر شوقِ شنیدن، ریخت حتی گریه اش در من ...
12 اسفند 1391

فعلا خبر خاصی نیست...

سلام جوجو این روزا تازه داره سرم خلوت میشه و بعد از اثاث کشی که تقریبا یک ماه پیش انجام شد داریم به وضعیت عادی برمی گردیم. ماشااله شما هم که با شیطنتهای ویژه ما رو هی سورپرایز میکنی... فعلا که اتفاق خاصی نبوده و همه چی آرومه ... خدا رو شکررررررررررررر     کارتون های مورد علاقه مانی جوجو keloglan      Pepee   ...
15 دی 1391

مادر...

گفتم مادر! ... گفت: جانم گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم ... اما یک بار نگفتم: مادر من خوبم شادم...! همیشه از درد گفتم و از رنج.....!  مادر دوستت دارم ... ...
5 دی 1391

بازم خرابکاری...

این تصویری که هم اکنون مشاهده میکنید یه روزی موبایله مامان بود...!!!!   که توسط مانی جوجو به این روز افتاده...           ...
1 دی 1391

بدون شرح...

من هیچی نمیگم خودتون ببینید: اونی که آقا مانی ترتیبشو داده یه قوطی بزرگ کرم دست و صورت نیوا هست که دیگه الان نیست  . جالبه دقیقا همون روز رفته بودیم سفارش مبل بدیم. خدا رو شکر که مبلای جدید رو نیاورده بودن وگرنه ... هر چند هیچ کاری نمیتونستم بکنم به جز گریه ...   ...
20 آذر 1391

مانی کچل میشود...

خلاصه بعد از کلی مقاومت در مقابل مامانی که از تابستون هی می گفت تا هوا سر نشده ببرین مانی رو کچل کنین که موهاش یه دست بلند بشه ،دوشنبه راضی شدیم که آقا مانی رو ببریم آرایشگاه... یعنی 6/9/91 ساعت 6 بعدازظهر من و نیما با مانی جوجو رفتیم به سوی آرایشگاه. همش نگران بودم که شیطونی کنه یا بترسه اما خدا رو شکر مثل یه پسر خوب نشست روی صندلی و تا آخر از جاش تکون نخورد وقتی آقای آرایشگر ماشین اصلاح رو گذاشتم جلوی سرش و موهاشو تراشید قیافه مانی دیدنی بود  انگار بهت زده شده بود یا بغض داشت خودشم از قیافه اش تعجب کرده بود. هر از گاهی هم یه لبخندی میزد. وااااااااای خدا خیلی با مزه شده وقتی تموم شد یه دست کشید روی سرش برگشت منو...
8 آذر 1391