تولدت مبارک پسر قشنگم 1397/12/12
همه چيز بعد از زايمانم شروع شد...
از همان روزي كه انگار حتي براي دستشويي رفتن هم وقت جيره بندي شد...
چه برسه به غذا خوردن و آرايش كردن و سشوار كشيدن ...
از همان روزي كه درهر وعده غذا آنقدر از پشت ميز بلند شدم و نشستم كه كم كم فراموش كردم خودم هم بايد غذا بخورم...
از همان روزهايي كه شب تاصبح آنقدر بيدار شد و شير خورد كه تا به خودم جنبيدم ديدم دو ساله كه سه ساعت پشت سر هم نخوابيدم...
از همان روزهايي كه پوستم روز به روز كدرتر و افتاده تر شد و من حتي فرصت نگاه كردن در آينه را نداشتم چه برسد به دكتر رفتن...
از آن روزهايي كه همه كارهایم را کنار گذاشتم تا به كارهاي او برسم...
از همان روزهايي كه كلاسهايم را تعطيل كردم تا او را كلاس ببرم...
ازآن روزهايي كه كتابهايم را بستم تا براي او كتاب بخوانم...
از آن روزي كه قلمم را زمين گذاشتم تا نقاشيهاي او را رنگ كنم...
از همان روزي كه در برابر سخت ترين روزهاي زندگي ايستادم تا فرزندم ايستادگي بياموزد...
از همان اولين روزهايي كه براي آزادي اش از بندِ بايد و نبايدها، آنقدر جنگيدم تا او رسم آزادگي بياموزد...
از همان روزي كه....
همه چيز از بعد از زايمانم شروع شد...
از آن روزِ با ارزشي كه نام "مادر" بر من نهادند...
از آن روزي كه نيرويي به قلبم و وجودم تزريق شد كه تمام سختي ها را آساني ،همه ي تلخي ها را شيريني و مثل يك خواب آرام همه ي خستگي ها را راحتي بخشيد...
همه چيز از بعد از زايمانم شروع شد...
و من با متولد شدنِ تو ، مادر شدم
تولدت بر من مبارک
یک نیم مادرانه در آغوش کشیدم ، یک نیم پدرانه روی شانه هایم گذاشتمت !
دو نیمه شدم تا امروز در چشمهای تو با عشق و غرور نگاه کنم...