یک روز بدون مامان...
دیروز یعنی 19 آبان 1391 اولین باری بود که مامان خونه نبود و پدر و پسر تنها بودن. راستش شاید چون هیچ وقت از نیما نخواسته بودم به تنهایی از مانی مراقبت کنه برای همین اصلااااااااااااا بهش اعتماد نداشتم و هر جا میخواستم برم باید مانی رو میبردم خونه مامانی. دیروز باید میرفتم پیش دوستام و از شانس خوب یا بد مامانی خونه نبود. میخواستم برنامه خودمو کنسل کنم که نیما اصرار کرد برم و اون مانی رو نگه میداره... خلاصه با اینکه اصلا دلم راضی نمیشد ولی خیلی دلم میخواست این شانس رو به نیما بدم تا هم به من ثابت کنه و هم اعتماد به نفسی که من ازش گرفته بودم بدست بیاره. البته یه شرط برام گذاشت اونم این بود که اگه پی پی کنه نمیتونه پوشکشو عوض کنه . البته معمولا مانی خودش میگه و اگه ببریمش دستشویی خودش کارش رو انجام میده اما خب دیگه....
خلاصه جمعه صبح قبل از رفتن پوشکشو عوض کردم 3 تایی حاضر شدیم و پدر و پسر منو تا یه جایی رسوندن. بماند که تا برگردم خونه یه عالمه بهشون زنگ زدم... اما خب بهشون خیلی خوش گذشته بود برای اینکه همش ماشین سواری کرده بودن . وقتی اومده بودن دنبالم مانی از تو ماشین اشاره کرد برو عقب بشین !!! منو میگی.... حالم گرفته شد
به هر حال خوب بود و نیما خوب تونسته بود از پسش بربیاد به مانی هم حسابی خوش گذشته بود.
آهان تازه مانی سوار ماشین بزرگ هم شده بود
ممنون نیما جان