شیرین تر از عسل...
پسرم خیلی وقته کمتر به وبت سر میزنم. نمیدونم شاید دارم توجیه میکنم تنبلی خودمو...! اما واقعا وقت کم میارم
اما همه اتفاقات شیرین که تو برام رقم میزنی خیلی خوب یادم میمونه
عسل مامان این روزا برام شیرینتر از عسل شدی
هر روز که بزرگتر میشی یه حس جدیدی رو تجربه میکنم
این روزا بیشتر دلم برات تنگ میشه
صبح که میرم سرکار تا برگردم دلم برات ضعف میره.به روی خودم نمیارم اما خب یه حس قشنگه که دارم تجربه اش میکنم
هر روز شیرینتر و با نمکتر میشی
همش قربون صدقه چشمات میرمممممم توآم هی خودتو لوس میکنی
خدا رو شکر میکنم که پسر شدی. البته دخترم خوبه اما نمیدونم چراهمیشه از خدا پسر میخواستم و خدا
رو شکر یه پسر قند عسل خوشگل بهم هدیه کرد.
مانی جونم تو بزرگترین و ارزشمندترین هدیه ای هستی که تو عمرم گرفتم.
میخواستم از اول مهر بذارمت مهد کودک که بازم مامانی مهربونم گفت تا عید صبر کنم و بازم زحمت فسقلی افتاد روی دوش مامانی
هیچ وقت نمیتونم زحمتهای مامانم رو جبران کنم نمیدونم شاید یه روز شرم اجازه بده فقط یه بوسه رو دستاش به پاس همه خوبیهاش بزنم ...
پنجشنبه با خودم بردمت اداره . میدونستم خیلی بهت خوش میگذره چون فضای کافی برای دویدن و شیطنت داشتی و ضمنا دو تا گربه خوشگل هستن که میدونستم حتما خوشت میاد
که همینطورم شد و کلی با بچه گربه بازی کردی بغلش کردی. ازت عکس گرفتم که اگه کابل گوشیم درست بشه حتما میذارمش
نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد. عیبی نداره فعلا چند تا عکس میذارم تا سر فرصت یه آپ درست و حسابی بکنم