مانی جوجو 3 ساله میشود ...
در دور دستها خدا میان چشمهایت خانه کرده بود،من بی قرار ، منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان ...
طنینِ آواز تو بود که انگار گوشهایم جز تو نمی شنید...
خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم !
نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی
دستهایت که می چرخد و میان دستهایم پنهان می شود ...
خنده هایت که ریش میشوم و عاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود
و من همیشه تو را کم داشته ام...
از داشته هایم که دلتنگ میشوم انگار صدای گریه های توست ، تنها نوازشی که مرا به خود فرو میبرد که تو فرشته ای یا نه ؟! نمیدانم ...
اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من و تو پیداست...
آرامِ جانِ من !
اگر آزردمت یا فراموشت کردم... فراموش مکن که تو را با فرشته ها پیوند زده اند، میان باغچه کوچک بهشتی خود ، جایی برایم بگذار...
همیشه دوستت دارم
کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم...
او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم ...
او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم...
او آرام در آغوشم آرام می گیرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم...
او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند...
او بازی می کند... کودکانه... میپرد ، حرف می زند ... به زبانی که کسی جز من نمی فهمدش....
و طبیعت را حس می کند ! خدا را می بوید ! و من کودکانه ... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از
گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم .
مانی جونم
در کنار تموم داشته هام، تنها تو دلیل کافی خوشبختی من هستی...
عشق کوچولوی من تولدت مبارک
کوچک رویاییِ من...
دنیا اگر خودش را بکشد نمیتواند
به عشق من به تو شک کند
تمام بودنت را حس میکنم
حاجتی به استخاره نیست
عشق ما
عشق من به تو
عشق تو به من
یک پدیده است...