مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

تصمیم بزرگ من و نیما

1389/4/28 15:58
نویسنده : ღ نانی ღ
635 بازدید
اشتراک گذاری

 

من ونیما  بالاخره بعد از 9 سال زندگی مشترک از خداوند بزرگ خواستیم یه نی نی خوشگل و سالم و البته صالح بهمون هدیه کنه تا زندگیمون کامل بشه. خدا رو شکر خیلی زود خداوند یه هدیه آسمونی بهمون داد که شد تموم زندگی من و نیما...

و البته چون این زمان خیلی طولانی شده بود دیگه حوصله همه سر رفته بود ولی من و نیما معتقد بودیم که هر وقت به وجودش احساس نیاز کردیم اونو به زندگیمون دعوت میکنیم . برای همین میدونستیم همه با شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشن.  به همین خاطر قرار شد اول مطمئن بشیم و بعد به بقیه خبرشو بدیم .

28/4/1389

28 تیر 1389 یه روز گرم تابستونی از روزهای  خوب خدا صبح که بیدار شدم بدون اینکه به نیما بگم اول  بی بی چک رو تست کردم  و دیدم بله ه ه ه ه ه ه ه    دو تا خط قرمز پررنگ ظاهر شد که نشان از خوش خبری بود. اما شیطنت کردم و به نیما چیزی نگفتم با هم رفتیم اداره وقتی از هم جدا شدیم من رفتم آزمایشگاه دانش که نزدیک دانشگاه بود آزمایش دادم و از مسئول اونجا خواستم جواب رو اورژانسی بده و اون هم گفت ساعت 2 بیا جوابتو بگیر .

 واااااااااااااااااااااای چه حال عجیبی داشتم هم خوشحال بودم و هم نگران........وقتی ساعت 2 شد یه راست رفتم آزمایشگاه  دل تو دلم نبود وقتی اون آقا جواب رو داد گفت مبارکه ...منم عین برق گرفته ها بدون اینکه حتی تشکر کنم اومدم بیرون  . اول به مهدیه دوست دوران دانشگاهم زنگ زدم ، اون  خودش 2 تا دختر ناز داره و خیلی منو تشویق میکرد که بچه دار بشم ، وقتی بهش گفتم کلی جیغ کشید و خوشحال شد. داشتم فکر میکردم چطوری به نیما خبر بدم ؟! صبر کردم شب بهش بگم . وقتی برمی گشتم خونه سر راه رفتم یه کتونی خوشگل قرمز کوچولو سایز 15  که با 3 تا خط سفید قشنگتر شده بود خریدم  و کادو کردم و با یه روبان قرمزتزئینش کردم . بهش زنگ زدم گفتم شب زودتر بیا باید بریم یه جایی ، هر چی پرسید کجا منم نگفتم . آماده شدم  ساعت حدود 9 شب بود با هم رفتیم فرحزاد ولی نمیدونست چه خبره ، ساعت تقریبا ده ونیم بود وقتی خواستیم شام بخوریم کادو رو بهش دادم نمیدونست مناسبتش چیه ! وقتی بازش کرد گفتم مبارکه بابائی...

واااااااااااااااای چه لحظه قشنگی  بود. نیما یهو زد زیر گریه همونجا پیش اون همه آدمی که تخت کنار ما نشسته بودن منو بوسید . بعدش از خوشحالی شام نخورد همش کتونی ها تو بغلش بود و هی بوسشون میکرد. البته عکس هاش هست که بعدا بهت نشون میدم ... این همون کتونی خوشگله که گفتم                                                                         

]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)