مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

روز تولد تو ، روز تولد دوباره من و بابا

1389/12/25 9:17
نویسنده : ღ نانی ღ
3,552 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

پنجشنبه 1389/12/12 ساعت 45/6 صبح  رسیدیم بیمارستان . خیلی نگران بودم و از طرفی هم هیجان زده و خوشحال و مشتاق دیدن فرشته ای که 9 ماه با من زندگی کرد و جزئی از وجودم شده بود . موجودی که من هنوز ندیده بودمش ولی  دیوانه وار عاشقش بودم ، حالا قرار بود  اونو بغلش کنم . 

 

به اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر میکردم  . همه چیز برام غریب بود .   ساعت 30/7 با همه خداحافظی کردم و رفتم بلوک زایمان  ، وجودم پر از شوق بود ، من نفر سومی بودم که باید آماده میشدم برای عمل  . تا ساعت 9 منتظر موندم هنوز بابا نیما رو ندیده بودم آخه رفته بود دنبال کارهای پذیرش  و من ازش خداحافظی نکرده بودم ، همش می ترسیدم نکنه اتفاقی بیفته و دیگه نبینمش .  

 

کلی از پرستارها خواهش کردم تا اجازه بدن قبل از رفتن به اتاق عمل نیما رو ببینم . خدا رو شکر یکی از پرستارهای مهربون  آخرین لحظه منو برد پشت در بلوک زایمان و نیما اومد پیشم  ، کلی با هم خداحافظی کردیم کاملا معلوم بود هر دو خیلی سعی می کردیم خودمونو کنترل کنیم و به هم روحیه بدیم  . نیما پیشونیمو بوسید و منو به خدا سپرد .

 

یهو چقدر خالی شدم و احساس تنهایی کردم . برگشتم روی تخت خوابیدم و آماده شدم برای رفتن . وقتی تخت حرکت کرد  یکی  یکی لامپهای مهتابی سقف راهرویی که  منتهی می شد به اتاق عمل  با سرعت از جلوی چشمم رد می شدند ، تمام بدنم بی حس بود . آخرین باری که ساعت دیواری رو دیدم 10/9دقیقه بود . وقتی چشمهامو باز کردم درد داشتم  و دنبال ساعت می گشتم . اولین چیزی که  یادمه از پرستار پرسیدم این بود:

 

پسرم حالش خوبه ؟ سالمه ؟

 

وقتی گفت حالش خوبه خوبه  فقط خدا رو شکر کردم و تمام سختیها و دردها ی این مدت از یادم رفت  و فقط بیتاب منتظر دیدنش بودم.

 

عزیز من ساعت 20/9 دقیقه صبح با وزن 2 کیلو و 610 گرم و  قد 49 سانتی متر توسط خانوم دکتر نفیسه کاشانی زاده ، متولد شد و امروز یعنی پنجشنبه 1389/12/12 شد بهترین و شیرین ترین روز زندگی من و نیما .

 

ساعت 11 به بخش منتقل شدم و بابا نیما اومد پیشم چقدر خوشحال بودم . وقتی پرستار فرشته کوچولوی منو آورد کنارم و برای اولین بار دیدمش مثل این بود که دوباره متولد شدم و زندگی من دوباره از اول شروع شد. وقتی برای اولین بار لمسش کردم و اونو گذاشتن روی سینه من مثل یه پرواز بود تو آسمون ، اونقدر سبک و دلچسب بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم .

 

شب رو موندیم تو بیمارستان تا صبح برف بارید همه جا سفید بود مثل تو فرشته ناز من .

 

من عاشق برفم و تمام مدتی که تو دل من بودی دلم برف می خواست و حالا با اومدنت این نعمت پاک و قشنگ الهی از آسمون می بارید...

 

 

مطمئنم با اومدن تو ، مثل این برکت تمام زندگی من و بابا نیما هم پر از برکت میشه . من این بارش رو به فال نیک می گیرم و خیلی خوشحالم...

 

 

تمام سختیهای این روزها فدای چشمهای معصومت

 

قطره آسمانی ام

 

تولدت مبارک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان فرشته
18 اسفند 89 19:57
عزیز دلم نمی دونی چقدر خوشحالممممممممم مبارکههههههههههه اشکهامو با خوندن متنت دونه دونه ریخت خدایا شکرت شکرت خدای مهربون ممنونتم به خاطر این حس قشنگ که به ما هدیه می دی


مرسی عزیزم . انشااله فرشته کوچولوی شما هم به سلامتی بدنیا بیاد. راستی هنوز جوراباشو نشون نداده چه رنگیه؟
آبشار
18 اسفند 89 21:55
سلام
چشمتون روشن . قدم نو رسیده مبارک



خیلی ممنون دوست عزیزم
مامان مانی جون
19 اسفند 89 0:05
مبارک باشه دعا کنید مانی جون من هم هر چه زودتر به اومدنش زندگی ما رو هم شیرین تر کنه با خوندن مطلبتون از هیجان گریه ام گرفت


انشااله مانی شما هم به سلامتی بیاد توی بغلتون
مامان عسل و آریا
19 اسفند 89 18:48
خدا رو شکر.خیلی خوشحال شدم که کوچولوت به سلامتی بدنیا اومد.خدا براتون حفظش کنه


ممنون دوست عزیزم
مامان سارینا
20 اسفند 89 4:16
مبارک مبارک قدم نو رسیده مبارک
نوشته تون خیلی دلچسب بود منو برد به لحظه تولد سارینا و خاطراتم رو برام زنده کرد. امیدوارم همیشه کنار نی نی و شوهرتون روزهای شاد رو تجربه کنین


انشااله دختر گل شما هم همیشه سالم و زیر سایه مامان و بابای مهربونش باشه
مهدي حاجيان
21 اسفند 89 7:09
الان ساعت 7 صبح شنبه 21 اسفند 89 هست
اول صبحي خوب اشك ما رو در آوردي ها
البته فقط و فقط اشك شوق.
من هم خدا رو شاكرم كه آقا ماني صحيح و سالم اومد پيشتون و من هم خيييييييلي خوشحال شدم. همون قدر كه اگه ني ني خودم بياد به دنيا خوشحال ميشم.
و واقعن سعدي چه خوب گفته كه: بني آدم اعضاي يك ديگرند/ كه در آفرينش ز يك گوهرند. و بدون خوشحالي شما خوشحالي ما هم هست.
و البته تبريك مخصوص به شما كه 9 ما سخت رو پشت سر گذاشتيد و الان خلاصه سبك شديد و سلامت به حمدالله


خیلی ممنون از اینکه همیشه به به ما سر میزنین و انرژی مثبت میدین.
فرانک
21 اسفند 89 22:11
الهی بگردم ........... من چشمام پر از اشک شد و اون لجظه ای که برای اولین بار آدم نی نی رو می بینه بزرگترین و توصبف ناشدنی لجظه زندگی این لحطه هزار بار بر تو شاد باش می گم شاد و باشی در کنار پسر نازت / مواظب خودت باش میدونم درد داری ولی تمام اینها یه خاطرع بزرگه


مرسی عزیزم . واقعا یه خاطره خوب برای من بود
اعظم
22 اسفند 89 14:38
خدا رو شکر عزیزم که سالم به دنیا اومد .مبارکه......خیلی خوشحال شدم گلم ..گریه ام گرفت وقتی متنو خوندم ....امیدوارم همیشه در کنار هم خوش و سلامت یاشید به حق امام زمان................


مرسی دوست خوبم
مامان فرشته
22 اسفند 89 17:28
نه بابا خالش پاشو باز نمی کنه ............ مانی جونم خوبه ببوسش


الهی قربونش بشم . مرسی عزیزم مانی هم خوبه
سارا
26 اسفند 89 15:28
الهی قربونش برم من خیلی وقت پیش وبلاگتونو خونده بودم یکدفعه یادم اومد مانی جون دیگه باید به دنیا اومده باشی خوشحالم که به سلامتی به دنیا اومد خدا روشکر
مانی جون مامانت خیلی منتظرت بود خاله


سلام دوست خوبم . ممنون که به یادم بودید . با اومدن مانی کوچولو اونقدر سرم گرم شده که دیگه نمیرسم به وبلاگم سر بزنم . به هر حال از همگی ممنونم
مامان شیما وحدیث
26 اسفند 89 15:30
مبا رک باشه خدارو شکر که بالاخره یکی از مامانای آینده به سلامتی زایمان کرد.بازم خداروشکر.
مواظب نی نیمون باش .


ممنون از لطفتون . برامون دعا کنین
مونایی
28 اسفند 89 16:44
تبریک میگم نانی جون .



مرسی دوست من
مامان فرشته
29 اسفند 89 18:02
بر ما سالی گذشت
بر زمین گردشی و روزگار را حکایتی
امید که آن کهنه رفته باشید به نکویی و این تازه بیاید به شادی
سال نو مبارک


در دلت نور امید
در سرت شور بهار
خانه ات گرم ز مهر
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
روزگارت خوش باد

سال نو مبارک
سارا
2 فروردین 90 15:21
سلام مانی جون سال نو مبارک امیدوارم سال خوبی کنار مامان بابای گلت داشته باشی بوسسسسسس


مرسی عزیزم . سال نو شما هم مبارک
ونوس
24 فروردین 90 15:23
سلام عزیزم . بهت تبریک میگم . چقدر قشنگ احساساتت نوشتی. من که نزدیک بود گریم بگیره .امیدوارم موفق باشی.کوچولوت ببوس


مرسی دوست من .