روز تولد تو ، روز تولد دوباره من و بابا
پنجشنبه 1389/12/12 ساعت 45/6 صبح رسیدیم بیمارستان . خیلی نگران بودم و از طرفی هم هیجان زده و خوشحال و مشتاق دیدن فرشته ای که 9 ماه با من زندگی کرد و جزئی از وجودم شده بود . موجودی که من هنوز ندیده بودمش ولی دیوانه وار عاشقش بودم ، حالا قرار بود اونو بغلش کنم .
به اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر میکردم . همه چیز برام غریب بود . ساعت 30/7 با همه خداحافظی کردم و رفتم بلوک زایمان ، وجودم پر از شوق بود ، من نفر سومی بودم که باید آماده میشدم برای عمل . تا ساعت 9 منتظر موندم هنوز بابا نیما رو ندیده بودم آخه رفته بود دنبال کارهای پذیرش و من ازش خداحافظی نکرده بودم ، همش می ترسیدم نکنه اتفاقی بیفته و دیگه نبینمش .
کلی از پرستارها خواهش کردم تا اجازه بدن قبل از رفتن به اتاق عمل نیما رو ببینم . خدا رو شکر یکی از پرستارهای مهربون آخرین لحظه منو برد پشت در بلوک زایمان و نیما اومد پیشم ، کلی با هم خداحافظی کردیم کاملا معلوم بود هر دو خیلی سعی می کردیم خودمونو کنترل کنیم و به هم روحیه بدیم . نیما پیشونیمو بوسید و منو به خدا سپرد .
یهو چقدر خالی شدم و احساس تنهایی کردم . برگشتم روی تخت خوابیدم و آماده شدم برای رفتن . وقتی تخت حرکت کرد یکی یکی لامپهای مهتابی سقف راهرویی که منتهی می شد به اتاق عمل با سرعت از جلوی چشمم رد می شدند ، تمام بدنم بی حس بود . آخرین باری که ساعت دیواری رو دیدم 10/9دقیقه بود . وقتی چشمهامو باز کردم درد داشتم و دنبال ساعت می گشتم . اولین چیزی که یادمه از پرستار پرسیدم این بود:
پسرم حالش خوبه ؟ سالمه ؟
وقتی گفت حالش خوبه خوبه فقط خدا رو شکر کردم و تمام سختیها و دردها ی این مدت از یادم رفت و فقط بیتاب منتظر دیدنش بودم.
عزیز من ساعت 20/9 دقیقه صبح با وزن 2 کیلو و 610 گرم و قد 49 سانتی متر توسط خانوم دکتر نفیسه کاشانی زاده ، متولد شد و امروز یعنی پنجشنبه 1389/12/12 شد بهترین و شیرین ترین روز زندگی من و نیما .
ساعت 11 به بخش منتقل شدم و بابا نیما اومد پیشم چقدر خوشحال بودم . وقتی پرستار فرشته کوچولوی منو آورد کنارم و برای اولین بار دیدمش مثل این بود که دوباره متولد شدم و زندگی من دوباره از اول شروع شد. وقتی برای اولین بار لمسش کردم و اونو گذاشتن روی سینه من مثل یه پرواز بود تو آسمون ، اونقدر سبک و دلچسب بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم .
شب رو موندیم تو بیمارستان تا صبح برف بارید همه جا سفید بود مثل تو فرشته ناز من .
من عاشق برفم و تمام مدتی که تو دل من بودی دلم برف می خواست و حالا با اومدنت این نعمت پاک و قشنگ الهی از آسمون می بارید...
مطمئنم با اومدن تو ، مثل این برکت تمام زندگی من و بابا نیما هم پر از برکت میشه . من این بارش رو به فال نیک می گیرم و خیلی خوشحالم...
تمام سختیهای این روزها فدای چشمهای معصومت
قطره آسمانی ام