واکسن 6 ماهگی...
چون هفته پیش که برای قد و وزن رفته بودیم واکسن نزدن ، مجبور شدیم امروز بریم واکسن قند عسل رو بزنیم.
برای همین امروز موندم خونه و مرخصی گرفتم تا مراقب جوجو باشم . صبح من و مانی با مامانی رفتیم برای واکسن زدن . چون من دلم نمیاد پاهای کوچولوتو بگیرم و طاقت گریه کردنتو ندارم . برای همین هر بار با عمه نسیم می رفتیم ، چون امروز عمه کار داشت مامانی زحمت کشید باهامون اومد.
الهی بمیرم چقدر گریه کردی ولی وقتی اومدیم بیرون خدا رو شکر حالت خوب بود و کلی تو ماشین بازی کردی و خندیدی.
راستی امروز مامان و بابا با خاله سمیه و خاله سپیده رفتن اردبیل عروسی دائی مسعود.
حیف ما نمیتونیم بریم . البته نیما خیلی اصرار میکنه که بریم ولی اونجا هوا خیلی سرده میترسم بریم خدایی نکرده مریض بشی. ایشااله وقتی بزرگتر شدی و هوا بهتر بود با هم میریم عزیزم
عوضش ما هم چهارشنبه عروسی دختر خاله بابا نیما دعوت هستیم.