دلشوره شیرین مامان و بابا
عزیز دلم این دفعه دوم بود که من و بابا نیما رو نگران کردی از صبح اصلا تکون نخوردی تا بعدازظهر خیلی منتظر شدم ولی ... خبری از تکونهای تو نبود . زنگ زدم دکتر ، گفت سریع برم بیمارستان من و بابایی هم با کلی دلشوره رفتیم بیمارستان نزدیک خونه . ازت نوار قلب گرفتن ولی گفتن حرکتت کمه و باید بریم سونوگرافی با کلی نگرانی و صلوات و نذر و نیاز رفتیم سونوگرافی رو هم انجام دادیم ولی بازم پسر شیطون ما نمیدونم چرا تکون نمیخورد. بابایی میگفت روز تعطیله خوابیدی ، می خواست منو دلداری بده ولی نمی شد. بعدش هم دکتر گفت باید بستری بشم برای زایمان ولی آخه خیلی زود بود تازه وارد هفته ۳۴ شدیم . قبول نکردم و با دادن رضایت نامه رفتیم بیمارستان خودم یعنی بقیه اله.البته بماند با چه دلشوره ای رفتیم خونه و با نیما ساک خودم و تو رو آماده کردیم ...
اونجا دوباره از قلب کوچولوت نوار گرفتن و گفتن نرماله و اصلا نیازی به بستری نیست . داشتیم از غصه دق می کردیم. راستی مامانی و بابایی و سپیده هم اومدن بیمارستان اونا هم خیلی نگران بودن . دعا می کردیم که اتفاقی برای نی نی ناز ما نیفته . خدا رو شکر مشکلی نبود ولی از ساعت ۳۰/۷ تا ۳۰/۲ صبح که رسیدیم خونه از من و بابایی هیچ چی نموند. دعا می کنم این چند هفته هم به سلامتی بگذره تا تو سالم بیایی تو بغلمون...