مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

هدیه خدا ...

  امروز یه روز خیلی خوب بود یه هدیه تولد خیلی بود وقتی از زبون کودکانه ات شنیدم که با احساس گفتی: ناهید جوووووون مانی جونم خیلی دوستت دارم الهی من قربون زبون شیرینت بشم جوجو  
13 اسفند 1392

مانی جوجو 3 ساله میشود ...

    در دور دستها خدا میان چشمهایت خانه کرده بود،من بی قرار ، منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان ...  طنینِ آواز تو بود که انگار گوشهایم جز تو نمی شنید... خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ! نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی دستهایت که می چرخد و میان دستهایم پنهان می شود ...  خنده هایت که ریش میشوم و عاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود  و من همیشه تو را کم داشته ام... از داشته هایم که دلتنگ میشوم انگار صدای گریه های توست ، تنها نوازشی که...
11 اسفند 1392

عکسهای برفی پسرم ...

این چند روز حسابی برف بازی کردی مانی جوجو روزی که بدنیا اومدی همینجوری برف میومد همه جا سفید شده بود وقتی داشتیم از بیمارستان مرخص میشدیم اصلا نمیشد چشمامونو باز کنیم خیلی خوب بود من عاشق برفم چقدر خوب بود اون شب تو بیمارستان تا صبح برف بارید آرزو میکنم زندگیت مثل برف پاک و سفید باشه عشق کوچولوی من               ...
20 بهمن 1392

مادرانگی ...

  درست زمانی که بین همه ی اگرها و بایدها و چون و چراها مصمم میشی بشینی سر سجاده مهرش و از خدا نام مادر رو التماس کنی ، اون وقته که خدا نعمتش رو ... منتش رو بر سرت تموم میکنه و نام زیبای مادر رو برازنده باقی اسمت می کنه... قصه تنهایی روزهای زندگیت تموم میشه. .. یکی میاد که تو به لطفِ بودنش بهترین حس ها رو تجربه می کنی و به ضمانتش وام مادرانه میگیری...  خودت به میل خودت ، خودتو از دفتر الویت ها داوطلبانه خط میزنی و یه نفر رو  مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی ... درست مثل مادرت یادم بمونه که ؛ همه ی اینا خستگی داره... نگرانی داره ... از خود گذشتگی داره ... این حذف...
20 بهمن 1392

روز نوشت...

این روزا چقدر سرم شلوغه ! البته نه این روزا خیلی وقته که سرم شلوغه برای همین نمیتونم تمرکز کنم و برات بنویسم عشق مامان ، این روزا تو ذهنم ثبت میشه اما خب باید اینجا بذارم که بعدها خودت بخونی واسه عید چند تا اتفاق مهمه که باید با موفقیت تموم بشه از اونجایی که من بدلیل مشغله کاری و شغلم مامان تنبلی هستم و البته شما هم تنبل تر از من که صد البته به بابا جونت رفتی یه کم پروسه ترک پوشک و حرف زدنتون به تاخیر افتاد اینارو مینویسم که بعدا ایشااله وقتی بچه دار شدی و بچه خودتم دیر حرف زد مثل بابات حق به جانب نباشی و نگی به مامانش رفته و این سندی میشه واسه اینکه نتونی زیرش بزنی نه اینکه حرف نزنی اما نمیدونم چرا هر وقت خودت دلت می...
20 بهمن 1392

عروسک ...

همیشه با خودم فکر میکردم ؛ اگه یه روز خواستم ﻣـﺎﻣـﺎﻥ بشم و بچه ام پسر شد ﺑﺮﺍش ﯾﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ : ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻪ ﺟﺎیزه اﺵ ﻣﺎشینه .. ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴﺆﻝ ﻋﺮﻭﺳﮑﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ .... ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴﺆﻝ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺵ ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﺑﻤﻮﻧﻪ ... آخه دوست ندارم مثل بعضی پسرا بشه...!!! ﺍﮔﻪ ﻣﺜﻞبعضی پسرا ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻩ، ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺟﺎیزه اﺵ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻋﺮﻭﺳﮎ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﻨﺪﻩ ،،، ﯾﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ... !!!... ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻠﺪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻨ...
1 دی 1392

بدون شرح...

    مانی و سقاخونه   مانی ،ماشینهاش ،می می دوست داشتنیش و تبلتش     مانی در حال شیطنت تو هتل   مانی و بازی مورد علاقه اش   ...
4 آبان 1392

اولین سفر مانی جوجو برای زیارت امام رضا

  هفته پیش یعنی 17 مهر 1392 به اتفاق مامانی ، خاله سمیه و خاله سپیده با قطار ( یا همون "چُو "به زبون آقا مانی ) رفتیم مشهد. این اولین سفر زیارتی مانی بود . خیلی خوش گذشت البته مانی وروجک تا دلتتتتتتت خواست شیطونی کردی. ازت میپرسم رفتی اما رضا چیکار کردی ؟ با لبات ماچ میکنی بعدشم دستاتو میکشی روی صورتت. الهی قربونت برم البته توی این سفر یه خبر بد هم شنیدیم که مامان بزرگ بابا نیما فوت کردن و خیلی ناراحت شدیم.البته نشد که تو مراسم شرکت کنیم ولی اونجا براشون کلی دعا کردیم اونقدر وروجک شیطون شده بودی که نذاشتی ازت چندتا عکس درست و حسابی بگیرم. فقط روز آخر بردم آتلیه یه عکس به زحمت گرفتیم که یادگاری بمونه ....
27 مهر 1392

شیرین تر از عسل...

        پسرم خیلی وقته کمتر به وبت سر میزنم. نمیدونم شاید دارم توجیه میکنم تنبلی خودمو...! اما واقعا وقت کم میارم اما همه اتفاقات شیرین که تو برام رقم میزنی خیلی خوب یادم میمونه  عسل مامان این روزا برام شیرینتر از عسل شدی هر روز که بزرگتر میشی یه حس جدیدی رو تجربه میکنم این روزا بیشتر دلم برات تنگ میشه صبح که میرم سرکار تا برگردم دلم برات ضعف میره.به روی خودم نمیارم اما خب یه حس قشنگه که دارم تجربه اش میکنم هر روز شیرینتر و با نمکتر میشی همش قربون صدقه چشمات میرمممممم توآم هی خودتو لوس میکنی خدا رو شکر میکنم که پسر شدی. البته دخترم خوبه اما نمیدونم چراهمیشه از...
20 شهريور 1392

تولد بابا نیما...

  نیما جان  نگاهت را قاب می گیرم، در پس آن لبخند که به من ، شور و نشاط زندگی می بخشد.  امروز روز توست... تولدت مبارک   دیشب یه مهمونی دوستانه داشتیم که کلی از دوستهای مشترکمون اومده بودن جای همگی خالی منم کلی هنر نمایی کردم چند تا عکساشو میذارم بمونه یادگاری   البته تزئین الویه هنر بابا نیماست    اون دسر گلدونیا هم 25 تا بود که تموم شد                          ...
16 مرداد 1392