مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

دلم خیلی گرفته...

1390/6/3 1:13
نویسنده : ღ نانی ღ
792 بازدید
اشتراک گذاری

   نایت اسکین

 

حالم بده ه ه ه ه ه

غصه دارم

دلم گرفته

دلم برات تنگ شده

دوستت دارم

 

دیوونه شدم از بس از وقتی که فهمیدم داری میایی به روزی فکر کردم که باید برگردم سرکار و مجبورم چند ساعت در روز، ازت دور بشم. 

توی این چند ماه خیلی شبها که تو خواب بودی بالای سرت نشستم و به صورت ماهت زل زدم و اشک ریختم . امشب دیگه نتونستم . اونقدر دلم گرفته بود که یه دفعه زدم زیر گریه بیچاره نیما خیلی ترسید فکر کرد چیزی شده . اما اون نمی تونه  جای من باشه... 

فقط خودم میدونم چقدر حالم بده ه ه ه ه ه  

 

نایت اسکین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان عليرضا
3 شهریور 90 5:30
سلام مامان ماني جون
دركت ميكنم خيلي حال بديه ولي خدا بزرگه


ممنون عزیزم.توکل به خدااااااااااا
مامان رادین
3 شهریور 90 10:01
سلام دوست گلم.
منم دلم گرفت...آخه می دونم چقدر سخته.من ترم قبلی که رفتم دانشگاه پدرم در اومد.همش عکس رادین رو توی گوشیم نگاه می کردم.تا کلاسم تموم می شد میومدم خونه اینقدر می گرفتمش تو بغلم و می بوسیدمش...اما وقتی به این فکر کنیم که درس و کارمون فقط واسه آینده بچه مون هست تحملش یکم راحت تر میشه.


دقیقا همینه. یعنی همه این تلاشها برای آینده این بچه هاست. حتی سرکار رفتنمون. مجبورم برای آینده مانی هم شده برگردم سرکار. توکل به خدااااااااااا
مهدیه مامان همتا
3 شهریور 90 11:46
اخیییییی نازی خیلی ناراحت شدم
انشالله زودی عادت کنی قوربونت برم
مانی جونی رو ببوس


مرسی عزیزم. برام دعا کنین خدا بهم صبر و تحمل بده
مامان پارسا
3 شهریور 90 14:25
انشالله همیشه موفق باشی خانومی
عشق مادری همینه دیگه سختی کشیدن بخاطر فرزند،ندیدنش بخاطر آیندش،خلاصه یعنی پا گذاشتن رو دلت بخاطر خوشبختی فرزندت


آره عزیزم دقیقا همینه. خدا به همه مامانا صبر بده
نازبالام(پسرگلم عرشیا)
3 شهریور 90 14:36
سلام پسر نازی دارین خدا براتون نگه داره من مطالبتون را دنبال میکنم وبا اجازه شما وبلاگتون را به لیست دوستان پسرم اضافه میکنم
پسرم 14 اسفند بدنیا اومده2روز بعداز مانی جون . اما مامانش تصمیم گرفت بی خیال کارش بشه واقعا ادم وقتی فکر میکنه میبنه که در این سن تنها پناهگاه بچه مادرشه هیچ کس نمیتونه جای مادر خودشو بگیره
(انکه دندان دهد نان دهد) موفق باشید


سلام ممنون عزیزم. خدا پسرتونو حفظ کنه. منم با افتخار لینکتون میکنم. متاسفانه یا خوشبختانه من استخدام یه سازمان دولتی هستم و شرایط کاریم خوبه. 11 سال سابقه کار دارم و دلم میسوزه اگه رها کنم . به هر حال این کار هم برای آینده پسرمه . فعلا چاره ای ندارم
بابای مهرسا
3 شهریور 90 21:47
با توکل به خدا همه چیز درست میشه....


انشااله. ممنون از حضورتون
بادل
4 شهریور 90 8:57
خدايا... سه چيز را زا زندگی انسانها محو کن : " عشق " ، " غرور " ، " دروغ " ... بدان سبب که انسانها بخاطر "عشق" از روی "غرور" ، "دروغ" ميگويند....
مامان سيد كوچولو
4 شهریور 90 10:57
من هم همدردتم ... هنوز بعد 7 ماه دلم پر ميكشه برا بچه ام


خدا صبر بده. من که دارم دیوونه میشم
ناهید
4 شهریور 90 13:13
سلام
من شما رو لینک کردم لطفا مرا لینک کنید بانام نی نی.


ممنون . چشم حتما
آرتین خان
4 شهریور 90 14:14
عزیزم میفهمم چی میگی خیلی سخته
خیلی
اما به این فکر کن که مانی جون اجتماعی میشه و کلی چیزهای خوب از مهد یاد میگیره و میتونه مستقل تر رفتار کنه
الان سختی که خواهد داشت یک هفته ست اما اگه بزرگ تر بشه خیلی سخت تر میشه


ممنون سما جون. درسته ولی به هر حال تا هر دومون عادت کنیم زمان میبره و سخته
مامان مانی جون
4 شهریور 90 15:48
حالا که میگی به فکر آینده شی به خاطر آینده ش تحمل کن


آره عزیز تحمل میکنم
مامان عليرضا
5 شهریور 90 2:53
سلام
خوبي؟ عزيز:
اينم وبم بهم سر بزن خوشحال ميشم


ممنون عزیزم . حتما خوشحال میشم
سحر
5 شهریور 90 16:14
نانی جون درکت میکنم
منم از همین حالا به موقعی فکر میکنم که باید پسرم رو بذارم و برم سر کار

خیلی بده


ممنون از همدردیتون
هاله بانو
6 شهریور 90 9:48
نانی؟؟؟؟
سخت نگیر دختر هر چقدر بیشتر بهش فکر کنی بیشتر اذیت می شی
عوضش به این فکر کن که عصرها به عشق مانی برمی گردی خونه و تمام خستگی های روزت با یه لبخندش از بین می ره


مرسی هاله. همه فقط دلداری میدن . ولی باید جای من باشی تا بفهمی چی میگم
مامان پارسا جون
6 شهریور 90 16:53
آخی عزیزم
میدونم خیلی سخته
ولی واقعا نمیدونم بهت چی بگم چون جای تو نیستم



ممنون از همدردیتون عزیزم
مامان رها
12 شهریور 90 13:00
سلام نانی جون خیلی وقت بود که ازتون بیخبر بودم دلم براتون تنگیده بود ولی گلم من هم این روزها رو گذروندم مثل تو شبها مینشستم بالا سر رها و زار زار گریه میکردم از خودم بدم میومد ولی مامان وبابام دعوام میکردن و میگفتن خودت مگه چی شدی کمبودی داری آخه مامان خودم هم شاغل بود ............با وضعیت کنار اومدم .


متاسفانه فعلا شرایط اینطوریه و هر دومون باید عادت کنیم. ضمنا همه این سختی ها برای آینده مانی هست و به همین دلخوشم