به دنیای کودکیت میبالم ....
جان مادر
عزیز دوست داشتنی این همه روزم ...
مهربانٍ دنیای کودکی بی غرض ...
از حس بی مثال غبطه خوردنم به دنیای بی مثال کودکیت می نگارم اینبار ...از شوق وصف ناپذیرت ...
از اینکه این روزها به نانوشته بودن لوح از سفید سفیدترت ، پی میبرم ...
اینکه برای تو در دنیای رنگها و اسباب بازیهایت ، بد وجود ندارد ...
اینکه تو از صدای شکستن به وجد میایی ، به حساب کار پیروز مندانه خود میگذاری ...
اینکه یک شیشه عطر جدیدnt blanc باشد یا یک سری لیوان سرویس انتخاب شده با وسواس ..
یا یک شی شیشه ای بی ارزش ، تو صدایش را دوست داری !!
دستانت را به هم میکوبی و هیجان مطلق ...
تو اجسام را کارتون وار در دنیایت میستایی،خواه یک گوشی باشد یا یک ماکت تلفن ...
برای تو تمام برندهای دنیا ، بی معناست ، این درگیر نبودن دنیایت با دنیای این روزها بسیار متعجبم میکند و شاد ...
بازی ... بازی ... بازی
تمام حرفها ، صداها ، چه بهنجار و چه ناهنجار ...
چه صحنه زشت درگیری دونفر در خیابانهای شهر ...
همه و همه برایت حکم بازی دارد ...
پسر رویایی من ... نامدار پرمهرم ...
این روزها بیشتر از هر روز گذشته نفست میکشم ...
این روزها وقتی که دیگر دستم از ضعف و درد نا ندارد همین که در آینه صورت دوست داشتنیت را میبینم که سر روی شانه ام گذاشتی و غرق خواب خوش بی تعبیرت هستی ، چنان جانی میگیرم که هرچه ضعف و خستگیست میروند به ناکجا آباد بی نشانی ...
دوست دارم این ظهرهایی که خودت را به من میچسپانی ،میخواهم در تو غرق شوم همانگونه که غرق در یکتا پدر عاشقت هستم ...
بیشتر حریصت شده ام ... بیشتر حظت را میبرم ...
این روزهایی که میفهمی ام ، که میتوانیم در یک عصر گاهی با سه لیوان چای هل و دارچین دور هم دو خط شعری با نوای تاری بخوانیم
و تو با تمام روح و جان در کنارمان مینشینی و ادای نشستن مردانه پدرت را اجرا میکنی ...
اینکه تو مرا سر فراز بودن میکنی ، غرق در عشقی وصف ناپذیر ...
اینکه (سَ ) در گنجینه لغات بی تکرارت به تمام معانی زیر است :
سعید / سبز / سفید / سرد / صاف / سحر
اینکه تو بیشتر از هر زمان گذشته تقلیدمان را میکنی ...
و چه خشنودم که جز عشق، احترام ، محبت ...چیز دیگری برای تقلید نمیبینی
همین که تو هستی یعنی خانه مان مقدس است . مگر میشود در مکانی
مقدس ،عشقی مقدس، احترامی مقدس و خدایی که از همه مقدس تر است
کاری جز شاکر بودن از ما برآید ...
همین که تو شبها تا دست در گردن پدر از کوه استوارترت نیندازی نمیخوابی ،همین که تا صورت مرا لمس نکنی ، نازم ندهی ،همینکه تو ما را مامان ، و بابا صدا میکنی ، همینها تا همینجایش ،جبرانش بسیار دور از توان است ...
اما تو ای یگانه خدای بی همتایم، از دل من آگاهی ، از راز و نیازهایم ،
از همان نشان مخصوص که میدانم تنها به من نشانش دادی ، از همان در پر نور ...
سپاسگذار حضورت که نزدیکتر از رگ گردنم هستی ، میپرستمت ...
بی نظیر کوچک،خوش آتیه ام ...
تا باشد هر آنچه سلامتی، عشق ، آرامش در کائنات موج میزند روانه روح و جان بی همتای تو شود ...
من به تو ایمان دارم ، به هر آنچه هستی و خواهی شد ...
تو تبلور عینی باورهای یک اسطوره بی تکرار هستی ...
از جان عزیزترم هر چه در توانمان بوده و هست را پیشکش به آینده و حال خالی از نامهربانی تو میکنیم ...
پی نوشت: برگرفته از وبلاگ دوست خوبم نسیم