چقدر دیر میگذره..............
عزیز دلم نمیدونی این روزای آخر چقدر دیر میگذره...... هر شب خوابتو می بینم. چقدر خوشگل و نازی فندق من...
هیچ وقت فکر نمیکردم اومدنت اینقدر زندگی من و بابایی رو عوض کنه!!!
هر چند که خیلی دیر برای اومدنت تصمیم گرفتیم . ولی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتیم که هر وقت خودمون احساس کردیم دیگه جای یه نی نی توی زندگیمون خالیه اونوقت تو رو دعوت کنیم به این دنیا... نه صرفا فقط به خاطر اینکه بچه دار شده باشیم. اینطوری احساس میکنم بیشتر قدر تو رو می دونیم چون با تصمیم خودمون اومدی " البته با لطف بزرگ خدای مهربون "
هنوز که تو دلمی به زندگیمون حس قشنگی دادی . نمیدونم وقتی بیایی اونوقت زندگیمون چه شکلی میشه؟
دوست دارم بهترینها رو برات آماده کنم...
سعی میکنم بهترین مامان دنیا باشم برات...
راستی مانی جونم خوش به حالت ،" آخه تو بهترین بابای دنیا رو داری"
بابا نیما عاشقته قد دو دنیا...
راستی یه چیز دیگه در مورد بابایی :
بابا نیما عاشق کامپیوتر و بازیهای کامپیوتریه مخصوصا فوتبال. شبها تا دیروقت پشت کامپیوتر میشینه و همش میگه مانی کی میاد تا باهاش فوتبال بازی کنم...!!!!!!