شب ، من و خدایم ...
خدايا توی اين وقت شب، ايستاده ام زير آسمان تو ، كه عكس سوسوي ستاره هاش توي درياي چشام
افتاده ، دودل بودم كه بيام يا نه . يه دلمو گذاشتم اون پايين ، پايين ، پايين.
اما اون يكي دلمو كه مهرش كردند براي ورود به حريم كبريائيت گرفتم لابه لاي انگشتام، مي بيني تپش تند و يكنواختش رو؟
اي عزيز من حالاايستاده ام اينجا زير آسمون زيباي تو و مي دونم حتي اگر آهسته تر از بال زدن سنجاقكها از ته دلم به تو سلام كنم مي شنوي كه جوابمو بدي و همين براي من كافيه.
حالا بذار آغاز كنم مثنوي گريستن رو . بذار بگم اون پايين وقتي يك قدم از تو فاصله مي گيرم چقدر زود گلدون احساسم زرد و پژمرده مي شه . خشك مي شه . برگهاش مي ريزه .
بذار اعتراف كنم به درازي اون روزهايي كه بين چشمهاي من و نم نم دلگير بارونت فاصله مي افتاد،
بذار اعتراف كنم به روزهايي كه از سجاده سبز تو فاصله مي گرفتم . بذار اعتراف كنم به اون روزهايي كه خواب غفلت نمی ذاشت كه با تو بگم .
خدايا نجواي شبانه منو بشنو كه به تو محتاجم . خدايا به درگاهت آمده ام و فقر و بينوائيم را نزد تو آورده ام . بيش از آنچه به طاعت خود اميدوار باشم به آمرزش تو اميد بسته ام . چرا كه آمرزش و مهرباني تو از گناهان من بيشتره.
اي عزيز من ! اي مهربان من ! اي خداي خوب من!حالا نگاه كن به دست تمنايي كه قلب چاك خورده ام رو به تو پيشكش مي كنه . من به تو محتاجم ، من به تو محتاجم
.