مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

تشکر از دوست خوبم...

  این شعر رو یکی از دوستای خوبم گفتن که خیلی خیلی زیباست، دلم نیومد بقیه دوستام اونو نخونن . تقدیم به همه مامانای مهربون   مادرم تو را سپاس و بوسه بر دست ِ پر مهرو مهربان تو كه با بودنِ گرمو آسماني فراخ در دل شب كه حتي به خواب مي رود شبنم سحرگاه عاشق روي گل هاي باغ گرم تر از هر كلام عاشقانه اي مرا در آغوش پر مهر خود   به باغ آرزوهاي فردا ميبرد مادرم تو را سپاس و بوسه بر لب هاي شاعرانه ات كه لالاايه تمام لحظه هاي تنهاي من مي شوند و ...
17 مهر 1390

آش دندونی ...

  امروز که خونه مامانی و بابایی بودیم ، مامانی زحمت کشید برای مانی جوجو آش دندونی درست کرد. جای همتون خالی. اول از همه آقا مانی آش خورد. منم که  عاشق آش دندونی هستم . قربونت برم عسلم ایشااله همه دندونات بدون درد دربیاد و مشکلی نداشته باشی.   بعداً نوشت : این عکس ساعت 30/12 شب گرفته شده   ...
16 مهر 1390

نمودار رشد 7 ماهگی آقا مانی...

فندق مامان امروز بردمت برای چکاب ماهیانه ، قربونت بشم که همینجوری داری قد میکشی... بازم مثل همیشه خدا رو هزار بار شکر که همه چی عالی بود ، قد و وزنت هم خوب و طبیعی بودن. الانم اومدیم خونه مامانی و شما بعد از کلی خوشمزگی خسته شدی و خوابت برد. منم از فرصت استفاده کردم تا وبلاگتو آپ کنم. یه خبر داغم دارم که توی پست بعدی میزارم.... اینم از قد و وزن نازت      قد = 7٥ سانتی متر       وزن = ٩ کیلو                         ...
14 مهر 1390

نشستن مانی جوجو...

بلاخره بعد از چند روز تلاش تونستی چهار دست و پا بری . خیلی ذوق میکنی . مخصوصا اینکه همش دستت رو میگیری به وسایل اطرافت و بلند میشی . اون موقع هست که با صدای دورگه ای که از خودت درمیاری و مثل یه مرد کوچولو  پیروز شدنتو به همه نشون میدی . اونقدر شیطون شدی که دیگه حفاظ تخت رو می گیری و بلند میشی و از بالای اون اطرافت رو نگاه میکنی .  حالا که اینقدر بزرگ شدی که می تونی بشینی،  یکی از سرگرمیهای من اینه که سرم رو روی پاهای کوچیکت بذارم که حتی جای نصف کله ام هم نمی شه!!! این بازی بیشتر از اون که برای من شادی آور باشه برای توست که با خیال راحت به دسته های مو دسترسی داری خیلی راحت می...
13 مهر 1390

7 ماهگیت مبارک...

  از جنس کدام نور بودی ستاره من ؟ که جسارت با تو بودن در من جنبید و من چه عاشقانه به رویت لبخند زدم و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی...              ماهگیت مبارک فندقم چقدر زود میگذره !!!!! تند تند تند تند... انگار همین دیروز بود توی بیمارستان تو رو بغل کردم ! باورم نمیشه الان اینقدر بزرگ شدی...! هر روز شیرین تر از روز قبلی   بزرگ شدنتو دوست دارم فندقم...          ...
11 مهر 1390

خاطرات اول مهر...

     دلم تنگه واسه بچه گیم واسه شادی های ساده و بی دلیل واسه اون روزایی که شوق اول مهر داشتم واسه دنیای کوچیک بچه گی واسه خنده های بچه گونه واسه بوی کتابهای نو واسه اشتیاق ِ ، گرفتن کتابهای درسی و هر روز دیدن تک تک صفحه هاشون واسه حیات مدرسه واسه بازی کردنهای بچی گیم واسه دوستام واسه کوله های کوچیک مدرسه و چند تا کتاب نازک توش، که با اشتیاق توش میذاشتم واسه فکر شب اول مهر که چه کتابی رو با خودم ببرم مدرسه؟ واسه فکر اینکه  کی ، خانوم معلم روز اول اسمم رو میخونه و چی ازم میپرسه؟ حتی واسه تکرار مدام کلمه حاضری که میخواستم روز اول با صدای بلند بگم تا مباد...
1 مهر 1390