مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

6 ماه مرخصی تموم شد...

بعد از 6 ماه امروز رفتم اداره . 6 ماه تمام غصه امروز رو  میخوردم. خیلی سخت بود. دیشب من و مانی تا صبح نخوابیدیم . انگار طفلکی اونم حال منو فهمیده بود . دیشب ساعت 10 سعی کردم بخوابومنش که صبح اگه زود بیدار شد بدخواب نشه . ولی تا ساعت 6 صبح عین من بیدار بود . الهی قربونش بشم ساعت 6 صبح تازه خوابش برده بود که یه ربع به 7 بیدارش کردم  برای اینکه ببرمش بالا پیش مامانی . وقتی بردم بالا زود دادم بغل مامانی دیگه صبر نکردم زود اومدم پائین و با نیما راه افتادیم . تو اداره تمام حواسم پیش مانی بود. نمیدونم چقدر طول میکشه به این وضعیت عادت کنیم . دعا میکنم خدا به هر دومون صبر بده   ...
12 شهريور 1390

6 ماهگیت مبارک ...

  با اومدنت ، گذر زمان شدیداً از دستمون در رفته!!! حساب روزها و دقایق و لحظات تو رو داریم اما گذران عمر خودمونو  نه... 6 ماه گذشت... 6 ماه شیرین و پر دردسر...دیروز وقتی داشتم عکسهای نوزادیت رو می دیدیم تعجب کردم از این همه تکامل و تحول...راستش دوست دارم عکسهات رو دیر به دیر ببینم چون بیشتر این رشدی که در پیش گرفتی به چشمم میاد... هر روز شیرین تر از روز قبلی...هر روز کارهای جدیدتری می کنی..گاهی با خودم فکر می کنم اگر تمام این شیرین کاری هات قرار بود  یه دفعه رو بشه من حتما طاقتش رو نداشتم ،خدا رو شکر که این رشد و شیرینی ها مرحله به مرحله رو میشن !!! حالا دیگه از پس ن...
12 شهريور 1390

اولین دست نوشته های جوجو

  ---ک گضپ/پر3 صطسسسسسسسسسسطرررررر /تنمط1یبخ÷ک1     هر کی تونست این متن خوشگل رو بخونه و ترجمه کنه با ما تماس بگیره و آدرس پستی خودش رو برامون بفرسته تا جایزه اش رو ارسال کنیم   ...
10 شهريور 1390

نمودار رشد 6 ماهگی آقا مانی

              مانی قند عسل 12 شهریور 6 ماهش تموم میشه و وارد ماه هفتم از زندگیش میشه. منتها چون مرخصی مامانش تموم میشه  و از شنبه باید بره سرکار، برای همین امروز من و مانی با بابایی  رفتیم برای واکسن. ولی واکسن نزدن گفتن زوده باید همون روز  بیارینش. ولی خب اندازه گیری قد و وزن انجام شد و خدا رو شکر ماشااله مثل همیشه همه چیز عالی و خوب بود.           قد = 73 سانتی متر وزن = 8 کیلو 200 گرم                    ...
8 شهريور 1390

اولین خرابکاری مانی جوجو...

    آقا مانی عاشق کنترل تلویزیون ، گوشی موبایل ، سیم و شارژر ، زیر صندلی و این جور چیزاست... دو روز پیش که بنده غافل شدم اومدم دیدم موبایلم تو دهنه ایشونه و پر از آب شده ، حالا هم صداش درنمیاد...   ...
6 شهريور 1390

مانی و بیسکوئیت مادر ...

  مانی جوجو یه هفته ای هست که دیگه سینه خیز با سرعت بالا میره. یواش یواش داره سعی میکنه چهار دست و پا بره. همین که ازش چشم برمیداریم غیبش میزنه. یا زیر صندلی رفته یا وسط آشپزخونه... کارم سخت تر شده بیشتر باید مراقب باشم . 3 هفته ای هم هست که دیگه فرنی و بیسکوئیت مادر میخوره. اما شیطون وروجک بیسکوئیت رو بیشتر دوست داره. از این هفته هم دیگه سرلاک و حریره بادوم رو شروع میکنم ایشااله. مانی با بیسکوئیتش البته از ذوقش اونقدر تکون خورد که نمیشد ازش گرفت   نوید   مانی     فرید (پسر عموهای دوقلو مامان مانی)   ...
6 شهريور 1390

دلم خیلی گرفته...

      حالم بده ه ه ه ه ه غصه دارم دلم گرفته دلم برات تنگ شده دوستت دارم   دیوونه شدم از بس از وقتی که فهمیدم داری میایی به روزی فکر کردم که باید برگردم سرکار و مجبورم چند ساعت در روز، ازت دور بشم.  توی این چند ماه خیلی شبها که تو خواب بودی بالای سرت نشستم و به صورت ماهت زل زدم و اشک ریختم . امشب دیگه نتونستم . اونقدر دلم گرفته بود که یه دفعه زدم زیر گریه بیچاره نیما خیلی ترسید فکر کرد چیزی شده . اما اون نمی تونه  جای من باشه...  فقط خودم میدونم چقدر حالم بده ه ه ه ه ه     ...
3 شهريور 1390

دلخوشی من و بابا...

                                                               حالا دیگه تموم دلخوشی زندگیم شدی...هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی تو این دنیا اینقدر پا بندم کنه..خدا رو شاکرم برای بودنت... حالا وقتی خودم رو تو چشمهای پاک و معصومت موقع شیر خوردن می بینم از گناهکار بودن خودم شرمسار می شم و دعا می کنم خدا ب...
29 مرداد 1390