مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

نامه ای برای پسر عزیزمون مانی... از طرف مامان و بابا

  آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی...صبور باش و مرا درک کن  اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف میکنم....و یا هنگامیکه نمیتوانم لباسهایم را بپوشم...صبور باش و زمانی را به یاد آور که همین کارها را به تو یاد می دادم. اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری است و کلماتی را چندین بار تکرار میکنم...صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا بده.... وقتی نمی خواهم حمام کنم ....نه مرا سرزنش کن و نه شرمنده...زمانی را بیاد آور که تو را با هزار و یک بهانه وادار میکردم که حمام کنی. وقتی بی خبری ام  را از پیشرفتها و دنیای امروز می بینی...با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر. وقتی حافظه ام یاری نمیکند و کلم...
8 ارديبهشت 1390

شب بیداری با مانی کوچولو

این روزها اصلا صبح و شبم معلوم نیست . آخه دائم بیدارم . مانی جوجو معمولا روزها می خوابه و شبها بیداره و دوست داره منم کنارش بیدار بشینم .  ساعت 7 تا 30/9 صبح و 2 تا 4 عصر و 7 تا 30/9 شب می خوابه که من مجبورم توی اون ساعتها به آشپزی و کارهای خونه رسیدگی کنم بنابراین در کل شبانه روز به جرات میتونم بگم 2 ساعت هم نمیخوابم.  البته وقتی مانی یه لبخند کوچولو می زنه همه این بی خوابی و خستگیها یادم میره . محکم تو بغلم فشارش میدم تا جیغ می زنه بعد هم بوسه بارونش میکنم . امیدوارم هیچ وقت این روزها یادش نره... همش نگران اینم که 6 ماه مرخصی که تموم بشه چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی برای کاری یک ساعت میر...
27 فروردين 1390

ختنه مانی جوجو

    سلام پسر گلم . راستش از وقتی اومدی دیگه وقت نمیکنم هر روز به وبلاگت سر بزنم و اتفاقات مهم و قشنگ خودمون رو بنویسم . اونقدر وقت منو پر کردی که اصلا به جز تو به هیچ چیز دیگه ای نمیتونم فکر کنم. البته اصلا ناراحت نیستم هاااااااااااااا . فقط یه کم روال زندگیم تغییر کرده که دارم سعی میکنم به حالت اول برگردم . راستی امروز با عمه نسیم رفتیم بیمارستان برای یه عمل کوچولو ( ختنه ) از صبح ساعت 6 باید ناشتا بودی . آخرین بار ساعت 6 شیر خوردی که تا 30/6 طول کشید . بعدش هم با عمه جون و بابایی رفتیم بیمارستان . اول یه آزمایش خون گرفتن   که چون من دلم نمیومد گریه تو رو ببینم با عمه...
27 فروردين 1390

چکاب یک ماهگی

امروز من و مانی البته به همراه مامان جون( مامان بابا نیما ) رفتیم برای چکاب و معاینات یک ماهگی .یعنی امروز مانی جوجو ۳۳ روزه شده.  از وقتی که از خونه حرکت کردیم آقا مانی خوابید تا وقتی نوبتش رسید برای گرفتن وزن و قد و... وااااااااااااااااای خدا جون باورم نمی شد اون جوجو که  موقع تولدش اونقدر کوچولو و ریزه میزه بود (۲۶۱۰ گرم ) حالا شده ۴۲۵۰ گرم ، قدش هم شده بود ۵۵ سانتیمتر . خانوم دکتر که خیلی راضی بود .   ماشااله چقدر زود میگذره . به همین سرعت زمان میره و یه روز میبینم که ایشااله  آقا مانی برای خودش مردی شده... امیدوارم همیشه سلامت باشه ... ...
16 فروردين 1390

عکسهای مانی کوچولو

 البته چون با موبایل عکس گرفتم خیلی کیفیت خوبی ندارن . ولی چون میدونم بعضی از دوستان میخوان زودتر عکس نی نی ما رو ببینن فعلا به همین عکسها قناعت کردیم تا بعد...  اولین روز تولد مانی ۱۲/۱۲/۱۳۸۹ ...
14 فروردين 1390

سفره هفت سین سال 1390

قول داده بودم عکس سفره هفت سین امسال رو که مانی کوچو هم کنار ما هست، بذارم تو وبلاگ تا یادگاری بمونه.  اینم از عکسهای امسال... ...
14 فروردين 1390

روز تولد تو ، روز تولد دوباره من و بابا

      پنجشنبه 1389/12/12 ساعت 45/6 صبح  رسیدیم بیمارستان . خیلی نگران بودم و از طرفی هم هیجان زده و خوشحال و مشتاق دیدن فرشته ای که 9 ماه با من زندگی کرد و جزئی از وجودم شده بود . موجودی که من هنوز ندیده بودمش ولی  دیوانه وار عاشقش بودم ، حالا قرار بود  اونو بغلش کنم .    به اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر میکردم  . همه چیز برام غریب بود .   ساعت 30/7 با همه خداحافظی کردم و رفتم بلوک زایمان  ، وجودم پر از شوق بود ، من نفر سومی بودم که باید آماده میشدم برای عمل  . تا ساعت 9 منتظر موندم هنوز بابا نیما رو ندیده بودم آخه رفته بود دنبال کارهای پذیر...
25 اسفند 1389