مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

دلشوره شیرین مامان و بابا

عزیز دلم این دفعه دوم بود که من و بابا نیما رو نگران کردی از صبح اصلا تکون نخوردی تا بعدازظهر خیلی منتظر شدم ولی ... خبری از تکونهای تو نبود . زنگ زدم دکتر ، گفت سریع برم بیمارستان من و بابایی هم با کلی دلشوره رفتیم بیمارستان نزدیک خونه . ازت نوار قلب گرفتن ولی گفتن حرکتت کمه و باید بریم سونوگرافی با کلی نگرانی و صلوات و نذر و نیاز رفتیم سونوگرافی رو هم انجام دادیم ولی بازم پسر شیطون ما نمیدونم چرا تکون نمیخورد. بابایی میگفت روز تعطیله خوابیدی ، می خواست منو دلداری بده ولی نمی شد. بعدش هم دکتر گفت باید بستری بشم برای زایمان ولی آخه خیلی زود بود تازه وارد هفته ۳۴ شدیم . قبول نکردم و با دادن رضایت نامه رفتیم بیمارستان خودم یعنی بقیه اله.ال...
14 بهمن 1389

مناجات با خدا ( صحیفه سجادیه)

میدونی مامانی من دعاهای صحیفه سجادیه رو خیلی دوست دارم . هر وقت مشکلی دارم یا دلم می گیره میرم سراغش ، خیلی آرومم میکنه...  کوچولوی من یادت باشه هر وقت نا امید شدی و دلت گرفت برو سمت خدا...برو سمت بنده های خوب و برگزیدش... مطمئناً کمکت میکنن و باعث آرامش خاطرت میشن... یکی از دعاهایی که من خیلی دوستش دارم رو برات می نویسم  عزیزم؛ ای کسی که گره هر سختی به دست تو گشوده شود،   و ای   که تندی شدائد به عنایتت می شکند ، ای که راه بیرون شدن از تنگی و رفتن بسوی آسایش از تو خواسته شود ، دشواریها به لطف تو آسان گردد و وسایل زندگی و اسباب حیات به رحمت تو فراهم آید و قضا به قدرتت جریان گیرد ، و همه چیز به اراده تو روان ...
12 بهمن 1389

تصادف من و بابایی

عسلم امروز زیاد روز خوبی نبود . صبح که داشتیم میرفتیم اداره ، بابایی با یه ماشین تصادف کرد  خیلی حالمون گرفته شد البته اتفاق خاصی نیفتاد ولی بابایی خیلی دمق بود ولی من بر خلاف همیشه ترجیح دادم به این موضوع بخندم. اخه اونقدر توی این روزها مشکلات داشتیم که دیگه این چیزها خیلی مسخره اس ...
12 بهمن 1389

شعر کودکانه

فندقم چند تا شعر خوشمل برات مینویسم ، تا وقتی که اومدی با هم تمرین کنیم که خوب خوب یاد بگیری بعدش هم برای بابایی بخونی                                      كفش نی نی كوچولو كفشای سوت سوتی داره یه توپ ماهوتی داره بازی فوتبال می كنه، شوت می زنه كفشاش براش سوت می زنه                              ...
12 بهمن 1389

برای شرکت در مسابقه

احساسم می گوید :  ثبت کنم برای عزیز دلم ، آنچه را که شاید در خاطرم و کلامم با جزئیات به  یادگار نماند.....ماندگاری کلامم به انتقال احساسم به او تبدیل خواهد شد و این برای من زیبا و دلپذیر است و برای او هم..........شاید چنین باشد....... پسرم مانی ؛  دوست دارم این وبلاگ را در روز پدر شدنت به تو تقدیم کنم چون در آن روز احساس من و بابا را خوب درک میکنی...                                       &...
11 بهمن 1389

تشکر تشکر تشکر

وااااااااااااااااااااای مامانا و نی نی های ناز که به ما رآی دادین . از همتون ممنون ، همتونو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰تا دوست دارم....           یه بغل گل تقدیم نی نی هاتون                                                                         &nbs...
11 بهمن 1389