مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

اولین جایزه " نی نی وبلاگ " برای مانی کوچولو

سلام قند عسلم. یه خبر خوب برات دارم . امروز سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹ و روز اربعینه. از طرف مدیریت نی نی وبلاگ یه مسابقه برگزار شد که قرار بود ۳ نفر اولی که امروز راس ساعت ۱۱ یه پست برای وبلاگ بفرستن ، برنده معرفی بشن و بهشون جایزه بدن . منم سر ساعت ۱۱ یه پست برای وبلاگ گذاشتم البته چون تعداد شرکت کننده ها  زیاد بود فکر نمیکردم برنده بشیم . ولی وقتی بعدازظهر رفتم چک کردم در کما ناباوری دیدم اسم تو هم جزء برنده ها اعلام شده. حالا قرار شده جایزمونو برامون پست پیشتاز کنن. خیلی خوشحال شدم مانی جون... ...
6 بهمن 1389

حرفهایی برای پسرم... مانی

  مانی ... عزیزم شاید هنوز برای گفتن حرفهایی که معنی شان را نمی دانی خیلی زود باشد ، اما دوست دارم بعدها که این نوشته ها می خوانی،آن زمان که قدرت درک مسائل را پیدا می کنی، بدانی که مادرت حتی پیش از تولدت از تو چه خواسته است : پسرکم، پیش از همه خدا را بشناس و در لحظه لحظه زندگی او را به یاد داشته باش.بدان که همه چیز با او ممکن است و هیچ با او غیر ممکن نیست.همواره و در همه حال دست در دست خدا داشته باش و همیشه از او یاری بجوی.آگاه باش که خداوند همیشه پشت و پناه توست. برای ساختن آینده ای که پیش روی توست تلاش کن.تا می توانی تلاش کن و از سختیها و ناملایمات نهراس.دنیا به تلاش تو پاسخ خواهد داد و به امید خدا به هر...
6 بهمن 1389

کودکم تولدت مبارک...

  مانی مامان...   تو در لحظه لحظه های من سهیمی... در شادی هایم...  نگرانی هایم... و حتی در این روزهای خاکستری ....ام! می خواهم بودنت را فقط در روزهای آرامم  شریک کنم این روزها را حاشیه بزن... برای این روزهایم دعا کن... دعا کن باران ببارد....               عزیزم ... تو برای من همان قطره ی بارانی   تمام سهم من از آسمان... باریدنت برایم زیباست  تمام سختی این روزها فدای چشمهای معصومت.... قطره ی آسمانی ام.... دوستت دارم...   ...
5 بهمن 1389

هفته 23

سلام فندقم آخه هنوز برات اسم انتخاب نکردیم خیلی سخته. دوست داریم بهترین و با معناترین اسم دنیا رو برات انتخاب کنیم . هر روز میرم تو اینترنت سرچ میکنم تا بهترین وسایل رو برات بخرم مثل تخت و کمد و لباس و کاغذ دیواری و فرش و... و خیلی چیزای دیگه. راستی با نیما رفتیم چند تا لباس راه راه قرمز – طوسی ناز برات خریدیم با یه دونه پاپوش سفید اسپرت بنددار که خیلی خیلی خیلی قشنگه   الان   تقریباٌ هفته 23 هستی کوچولو داری یواش یواش تکون میخوری . یه وقتهایی که کم   وول میخوری دلم برات تنگ میشه . آروم   چند تا ضربه میزنم روی دلم اون وقت تو هم مثل یه ماهی که لیز بخوره یه تکون میخوری ، ...
4 بهمن 1389

*******عسل مامان ، جیگر بابا 8 ماهگیت مبارک********

2/11/1389 امروز رفتیم توی 8 ماه ، دیگه یواش یواش داریم به آخراش نزدیک می شیم . منم حسابی قلمبه شدم ، هر وقت لباسهامو برمی دارم   بپوشم می بینم اندازه م نیست کلی ناراحت می شم   ولی وقتی به دل قلمبه م نگاه می کنم و فکر می کنم که چند وقت دیگه یه موجود خواستنی و دوست داشتنی میاد پیشم کلی لذت می برم . من که خیلی دلم برات تنگ شده ، واااااااااااااااای نمیدونی نیما چقدر ذوق داره اون بیشتر از من لحظه شماری می کنه...                ما منتظرت هستیم.............کوچولو   ...
2 بهمن 1389

×× × وقتی بابا کوچک بود ×××

این عکس باباست وقتی کوشولو بود ، شاید توام شبیه بابا نیما بشی... من این عکسو دوست میدارم...   البته باباجون ، یعنی بابای بابا نیما استاد عکاسی دانشگاه بودن و عکسهای خیلی نازی از بچه گیهای بابا نیما گرفته فقط حیف که الان دیگه تهران نیست تا همش از تو عکسهای خوشگل بگیره   ...
1 بهمن 1389

**اولین برف زمستون امسال**

۲۰/10/1389 سلام کوچولوی خواستنی...! دلم برات یه ذره شده . الان فقط مال منی ، به جز من هیچ کس نمیتونه تو رو لمس کنه یا حس کنه. الان با هر تکون خوردنت تنها من لذت می برم . راستی فندق امروز برف اومد . از تابستون تا حالا منتظر دیدن برف بودم . عاشق اینم که برف بباره ، منم یه کاپشن بپوشم ،  شال گردن ببندم بعد زیر برف راه برم، راه برم، راه برم... همش تو رو تصور می کردم که داریم با هم برف بازی می کنیم و آدم برفی می سازیم... ایشااله سال دیگه این موقع 10 ماهت تموم شده ، می تونیم 3 تائی   با هم بریم برف بازی...           فقط حیف که نیما نیست آخه هنوز درگی...
20 دی 1389

**اولین کادو بابا نیما **

(3/10/1389) سلام فندق میدونم حالت خوبه آخه تکون خوردنهات خیلی زیاد شده . چند روز پیش سرویس تخت و کمدت رو آوردن وای نمیدونی چقدر نازه البته عکسشو برات گذاشتم . نیما که خیلی خوشحاله برات یه هاپوی پشمالو سفید خریده . هر روز کلی باهات حرف میزنه . وقتی اولین بار دستشو گذاشت روی دلم   و تو یه لگد محکم زدی ، تازه فهمید که یه کوچولوی نانازی تو دلمه . حالا هر وقت تکون میخوری سرشو میذاره روی دلم باهات حرف میزنه وقتی حرف میزنه تو هم حسابی ذوق زده میشی و تکون تکون میخوری . منتظره زودتر بیایی تا باهات فوتبال بازی کنه   . داریم روزشماری می کنیم با چیزی که دکتر گفته 87 روز دیگه مونده تا ببینیمت .. . راستی دختر عموت " رامیلا...
3 دی 1389