مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

چقدر دیر میگذره..............

      عزیز دلم نمیدونی این روزای آخر چقدر دیر میگذره...... هر شب خوابتو می بینم. چقدر خوشگل و نازی فندق من... هیچ وقت فکر نمیکردم اومدنت اینقدر زندگی من و بابایی رو عوض کنه!!!  هر چند که خیلی دیر برای اومدنت تصمیم گرفتیم . ولی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتیم که هر وقت خودمون احساس کردیم دیگه جای یه نی نی توی زندگیمون خالیه اونوقت تو رو دعوت کنیم به این دنیا... نه صرفا فقط به خاطر اینکه بچه دار شده باشیم. اینطوری احساس میکنم بیشتر قدر تو رو می دونیم چون با تصمیم خودمون اومدی " البته با لطف بزرگ خدای مهربون " هنوز که تو دلمی به زندگیمون حس قشنگی دادی . نمیدونم وقتی بیایی اونوقت زن...
20 بهمن 1389

نی نی عجول...

  سلام قند عسلم... نفس مامان و بابا خوبی؟ خب معلومه که خوبی                                        قرار بود فندق ما ۲ فروردین بدنیا بیاد. ولی از قراره معلوم امروز خانوم دکتر گفت به احتمال زیاد مجبوریم زایمان رو جلو  بندازیم. از امروز  بهم استراحت مطلق داد برای اینکه  تا ۲ اسفند نی نی تو دل مامانی بمونه، بعدش هم باید ببینیم خدای بزرگ مهربون چی میخواد. مثل اینکه قراره قند عسل ما اسفندی بشه... خیلی نگرانم ، دل...
20 بهمن 1389

دلشوره شیرین مامان و بابا

عزیز دلم این دفعه دوم بود که من و بابا نیما رو نگران کردی از صبح اصلا تکون نخوردی تا بعدازظهر خیلی منتظر شدم ولی ... خبری از تکونهای تو نبود . زنگ زدم دکتر ، گفت سریع برم بیمارستان من و بابایی هم با کلی دلشوره رفتیم بیمارستان نزدیک خونه . ازت نوار قلب گرفتن ولی گفتن حرکتت کمه و باید بریم سونوگرافی با کلی نگرانی و صلوات و نذر و نیاز رفتیم سونوگرافی رو هم انجام دادیم ولی بازم پسر شیطون ما نمیدونم چرا تکون نمیخورد. بابایی میگفت روز تعطیله خوابیدی ، می خواست منو دلداری بده ولی نمی شد. بعدش هم دکتر گفت باید بستری بشم برای زایمان ولی آخه خیلی زود بود تازه وارد هفته ۳۴ شدیم . قبول نکردم و با دادن رضایت نامه رفتیم بیمارستان خودم یعنی بقیه اله.ال...
14 بهمن 1389

برای شرکت در مسابقه

احساسم می گوید :  ثبت کنم برای عزیز دلم ، آنچه را که شاید در خاطرم و کلامم با جزئیات به  یادگار نماند.....ماندگاری کلامم به انتقال احساسم به او تبدیل خواهد شد و این برای من زیبا و دلپذیر است و برای او هم..........شاید چنین باشد....... پسرم مانی ؛  دوست دارم این وبلاگ را در روز پدر شدنت به تو تقدیم کنم چون در آن روز احساس من و بابا را خوب درک میکنی...                                       &...
11 بهمن 1389

تشکر تشکر تشکر

وااااااااااااااااااااای مامانا و نی نی های ناز که به ما رآی دادین . از همتون ممنون ، همتونو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰تا دوست دارم....           یه بغل گل تقدیم نی نی هاتون                                                                         &nbs...
11 بهمن 1389

کودکم تولدت مبارک...

  مانی مامان...   تو در لحظه لحظه های من سهیمی... در شادی هایم...  نگرانی هایم... و حتی در این روزهای خاکستری ....ام! می خواهم بودنت را فقط در روزهای آرامم  شریک کنم این روزها را حاشیه بزن... برای این روزهایم دعا کن... دعا کن باران ببارد....               عزیزم ... تو برای من همان قطره ی بارانی   تمام سهم من از آسمان... باریدنت برایم زیباست  تمام سختی این روزها فدای چشمهای معصومت.... قطره ی آسمانی ام.... دوستت دارم...   ...
5 بهمن 1389

*******عسل مامان ، جیگر بابا 8 ماهگیت مبارک********

2/11/1389 امروز رفتیم توی 8 ماه ، دیگه یواش یواش داریم به آخراش نزدیک می شیم . منم حسابی قلمبه شدم ، هر وقت لباسهامو برمی دارم   بپوشم می بینم اندازه م نیست کلی ناراحت می شم   ولی وقتی به دل قلمبه م نگاه می کنم و فکر می کنم که چند وقت دیگه یه موجود خواستنی و دوست داشتنی میاد پیشم کلی لذت می برم . من که خیلی دلم برات تنگ شده ، واااااااااااااااای نمیدونی نیما چقدر ذوق داره اون بیشتر از من لحظه شماری می کنه...                ما منتظرت هستیم.............کوچولو   ...
2 بهمن 1389

×× × وقتی بابا کوچک بود ×××

این عکس باباست وقتی کوشولو بود ، شاید توام شبیه بابا نیما بشی... من این عکسو دوست میدارم...   البته باباجون ، یعنی بابای بابا نیما استاد عکاسی دانشگاه بودن و عکسهای خیلی نازی از بچه گیهای بابا نیما گرفته فقط حیف که الان دیگه تهران نیست تا همش از تو عکسهای خوشگل بگیره   ...
1 بهمن 1389

**اولین برف زمستون امسال**

۲۰/10/1389 سلام کوچولوی خواستنی...! دلم برات یه ذره شده . الان فقط مال منی ، به جز من هیچ کس نمیتونه تو رو لمس کنه یا حس کنه. الان با هر تکون خوردنت تنها من لذت می برم . راستی فندق امروز برف اومد . از تابستون تا حالا منتظر دیدن برف بودم . عاشق اینم که برف بباره ، منم یه کاپشن بپوشم ،  شال گردن ببندم بعد زیر برف راه برم، راه برم، راه برم... همش تو رو تصور می کردم که داریم با هم برف بازی می کنیم و آدم برفی می سازیم... ایشااله سال دیگه این موقع 10 ماهت تموم شده ، می تونیم 3 تائی   با هم بریم برف بازی...           فقط حیف که نیما نیست آخه هنوز درگی...
20 دی 1389