مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

چکاب یک ماهگی

امروز من و مانی البته به همراه مامان جون( مامان بابا نیما ) رفتیم برای چکاب و معاینات یک ماهگی .یعنی امروز مانی جوجو ۳۳ روزه شده.  از وقتی که از خونه حرکت کردیم آقا مانی خوابید تا وقتی نوبتش رسید برای گرفتن وزن و قد و... وااااااااااااااااای خدا جون باورم نمی شد اون جوجو که  موقع تولدش اونقدر کوچولو و ریزه میزه بود (۲۶۱۰ گرم ) حالا شده ۴۲۵۰ گرم ، قدش هم شده بود ۵۵ سانتیمتر . خانوم دکتر که خیلی راضی بود .   ماشااله چقدر زود میگذره . به همین سرعت زمان میره و یه روز میبینم که ایشااله  آقا مانی برای خودش مردی شده... امیدوارم همیشه سلامت باشه ... ...
16 فروردين 1390

عکسهای مانی کوچولو

 البته چون با موبایل عکس گرفتم خیلی کیفیت خوبی ندارن . ولی چون میدونم بعضی از دوستان میخوان زودتر عکس نی نی ما رو ببینن فعلا به همین عکسها قناعت کردیم تا بعد...  اولین روز تولد مانی ۱۲/۱۲/۱۳۸۹ ...
14 فروردين 1390

سفره هفت سین سال 1390

قول داده بودم عکس سفره هفت سین امسال رو که مانی کوچو هم کنار ما هست، بذارم تو وبلاگ تا یادگاری بمونه.  اینم از عکسهای امسال... ...
14 فروردين 1390

روز تولد تو ، روز تولد دوباره من و بابا

      پنجشنبه 1389/12/12 ساعت 45/6 صبح  رسیدیم بیمارستان . خیلی نگران بودم و از طرفی هم هیجان زده و خوشحال و مشتاق دیدن فرشته ای که 9 ماه با من زندگی کرد و جزئی از وجودم شده بود . موجودی که من هنوز ندیده بودمش ولی  دیوانه وار عاشقش بودم ، حالا قرار بود  اونو بغلش کنم .    به اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر میکردم  . همه چیز برام غریب بود .   ساعت 30/7 با همه خداحافظی کردم و رفتم بلوک زایمان  ، وجودم پر از شوق بود ، من نفر سومی بودم که باید آماده میشدم برای عمل  . تا ساعت 9 منتظر موندم هنوز بابا نیما رو ندیده بودم آخه رفته بود دنبال کارهای پذیر...
25 اسفند 1389

فردای قشنگ...

  سلام پسر نازم . مثل اینکه واقعا به خودم رفتی ، خیلی عجولی و می خوایی زودتر بیایی پیش منو بابایی . آخه قرار بود ۲ فروردین بیایی پیشمون . با شیطونیای شما خانوم دکتر گفت ۱۴ اسفند باید زایمان کنم ولی بازم اونقدر نی نی ما عجوله که امروز دکتر گفت فردا حتما باید برم بیمارستان برای عمل . خیلی شب به یادموندنی شده . من و بابا نیما هم خوشحالیم و هم از هیجان نمیتونیم بخوابیم . همه برنامه ریزی من به هم خورد البته مشکلی نیست فقط مجبورم تا صبح بیدار بمونم کارهامو ردیف کنم. ساعت ۳۰/۶ صبح باید بیمارستان باشم. بعدا میام کامل خاطره بهترین روز زندگیمو برات می نویسم... ادامه دارد... ...
11 اسفند 1389

خرید عید

  سلام عشقم . خوبی مامانی؟ خب معلومه که خوبی ، دیشب تا ساعت  ۳ و نیم  صبح بیدار بودی نذاشتی بخوابم . صبح که بیدار شدم کلی بابا نیما مسخره ام کرد   چشمهام اونقدر پف کرده بود که دیگه باز نمیشد. خیلی خنده دار شده بودم.   تازه قرار بود امروز با بابایی بریم  صبحونه حلیم بخوریم ، بعدش هم  بریم جمعه بازار  . جمعه بازار چیزهای سنتی و قدیمی داره . منم میخواستم یه سری ظروف لعابی آبی فیروزه ای بگیرم با رومیزی برای هفت سین عید . ساعت ۸ و نیم رفتیم یه جا نشستیم حلیم خوردیم . خیلی بهم چسبید . بعدش هم رفتیم جمعه بازار . خیلی شلوغ بود ، همه جا ...
6 اسفند 1389

شب ، من و خدایم ...

    خدايا توی   اين وقت شب، ايستاده ام زير آسمان تو ، كه عكس سوسوي ستاره هاش توي درياي چشام افتاده ، دودل بودم كه بيام يا نه . يه دلمو گذاشتم اون پايين ، پايين ، پايين.  اما اون يكي دلمو كه مهرش كردند براي ورود به حريم كبريائيت گرفتم لابه لاي انگشتام،   مي بيني تپش تند و يكنواختش رو؟ اي عزيز من حالاايستاده ام اينجا زير آسمون زيباي تو و مي دونم حتي اگر آهسته تر از بال زدن سنجاقكها از ته دلم به تو سلام كنم مي شنوي كه جوابمو بدي و همين براي من كافيه . حالا بذار آغاز كنم مثنوي گريستن رو . بذار بگم اون پايين وقتي يك قدم از تو فاصله مي گيرم چقدر زود گلدون احساسم زرد و پژمرده مي شه . ...
29 بهمن 1389

روز عشق...

                                                                                                              عسل مامان...
26 بهمن 1389

روزهای مانده به آغاز...

  سلام گل قشنگ رویاهای مامان و بابا ، با روزهای مانده به آغاز چه می کنی من هر شب وهر روز در انتظار دیدن روی ماه تو هستم ... نمی دانی که چقدر بیتاب در آغوش گرفتن یک میوه عشقم که بعد از 9 سال اینک می خواهم این میوه عشق را در آغوش بفشارم اینک مرا تشنه دیدار خود کرده ای . من تمام این لحظات را به خاطره که نه به خاطر خود می سپارم ،عزیزترین هدیه خداوندی از یک عشق پاک . امروز که تو پسر مائی و بعد ها این مطالب را خواندی مثل پدرت باش عاشق خانواده و مهربانو دوست داشتنی مثل پدری که عاشقانه دوستش دارم ، هر ثانیه دلتنگ نبودنش در خانه کوچکمان که حالا بوی تو می دهد ... من از هم اکنون خودم را برای ورود بهاریت آماده می کنم...
23 بهمن 1389